سرزمینی که یک قهرمان داشت…!
بعد از اون روز و به خاطر اون اتفاق…
کلمه «شجاعت» از مردم این جزیره دزدیده شده، همین طور از ایناری…
اون اتفاق؟
چه اتفاقی برای ایناری-کان افتاده؟
قبل از اینکه براتون تعریف کنم…
… باید در مورد مردی که قهرمان این شهر نامیده می شد، بهتون بگم.
قهرمان؟
تقریبا 3 سال پیش بود که…
پوچی اینجاست!!
ایناری و آن مرد همدیگر را ملاقات کردند.
غلطه!!
این ستاره ی دنباله داره. اون از امروز سگ منه.
اون یک ستاره ی دنباله دار نیست، اون پوچی منه!!!
اون رو برگردون!
پوچی دوست منه!
اون رو به تو نمی دم.
ساکت شو!!
هه هه، این چیزیه که به دست آوردی.
دیگه اون سگ برام مهم نیست.
هی! دست از سر ایناری بردار.
داری چه کار می کنی؟ داری می کشیش!!!
هه! اون سگ با ارزشته، درسته؟
پس عجله کن و نجاتش بده.
اما…
مشکل چیه؟ ببین، پوچی داره می میره.
من نمی تونم اجازه بدم بمیره!!
اون تنها دوست منه!!
متاسفم…
پوچی…
نمی تونم شنا کنم…
هی، اگر اون سگ توئه، پس بپر!!
آکانه-سان، اگر نتونه شنا کنه، خیلی بده…
آی!!
کمکم کنین!!
فراموشش کن!!
اما… اما…
پس، می خوای بری و اون حیوون خونگی رو نجات بدی؟
همان طور که مشاهده می کنید…
چلپ چلوپ
درست همان موقع، پوچی یادش آمد که می تواند دست و پا بزند… پوچی!!
حرکت حرکت
هی! شهاب سنگ داره دور می شه!! تعقیبش کن!!
پلک- زدن
بالاخره بیدار شدی پسر؟
ترق تروق
من فریاد زدم و به اون بچه های بد یه درس دادم.
بیا غذا بخور!
نه… شاید… نه…
خدایا؟ تو نجاتم دادی؟ مطمئنا سر به سرت گذاشته بودن.
فهمیدم… پس حتی سگت هم کمکت نکرد؟ سگ های دهکده ام حیوانات خیلی وفاداری هستن.
اما تو حتی سعی نکردی نجاتش بدی، پس چه انتظاری می تونی داشته باشی؟
من انقدر ترسیده بودم که نمی تونستم تکون بخورم.