پنج روز طول کشید از پتروگراد به تفلیس برسیم، جایی که نیمه شب به آنجا رسیدیم. ایستگاه راه آهن پر از سرباز بود. ارتش قفقاز بود که جبهه را ترک و تحت تاثیر تبلیغات بلشویکها پراکنده شده بود، به ما گفتند وارد شهر شدن در شب ناامن است و باید تا صبح صبر کنیم. خوب نخوابیده بودم و در بوفه، روی مبلی نشسته و چرت میزدم. ناگهان فریادها و نالههای وحشتناکی از روی سکو شنیدم که با صدای شلیک گلوله خاموش شد، همه ترسیده بودند و از وحشت آنچه در شرف وقوع بود از صندلیهایشان پایین پریدند. اما خیلی زود سربازها به طرف بوفه دویدند و داد زدند: «رفقا نگران نباشید فقط یه دزد رو کشتیم». ظاهرا آنها فردی را که سه روبل از جیب کسی دزدیده بود محاصرہ کرده و در همان نقطه با تیر زده بودند و بالای سر او جلسهای در اثبات درستی یا نادرستی این کار تشکیل شده بود. جلسهای که خیلی زود به تیراندازی دیگری منجر شد. بسیاری از مسافرها رفتند تا جسد دومین مرد را روی سکو تماشا کنند. یک ساعت بعد، صدای تیراندازی و فریادهای بیشتری شنیدم و دزد دیگری دستگیر و به قتل رسید. نزدیک صبح دزد سومی را با تیر زدند اما معلوم شد دزد نبوده بلکه یک مامور پلیس بوده است. همهی این اتفاقها روی سکویی افتاد که با یک در شیشهای از ما جدا میشد، مشکل اصلی آن چنان بزرگ بود که کسی نمیتوانست چیزی بفهمد. سه جسد خونی آن جا روی سکو افتاده بود.