یکی از دشوارترین کارها که اغلب از آن شانه خالی می کنیم، نگاه داشتن زندگی خود در احساس تازۀ حیات است. این امر بی گمان از آنجا ناشی می شود که این تازگی هر روزه، جز در صورت نزدیکی مرگ ما به ما و صرفاً به ما حاصل نمی شود. من هر روز به مرگِ نزدیک می اندیشم. این اندیشه ای معطوف به آینده نیست، اندیشه ای معطوف به حال است. این اندیشه اصلاً بیمارگونه نیست. این نزدیکیِ زیستن با سایۀ دراز مرگ را می توانم در یک کلمه خلاصه کنم، در یک نگرش اساسی که همانا خندیدن است. زندگی مرا منقلب می کند، همانند کاغذ ابریشمی بسیار لطیفی که یک نگاه زیاده سنگین برای دریدن آن کافی است. زندگی به همان اندازه مرا از احساس تهدید نیز سرشار می سازد. دریده شدن به من شادی و خنده می بخشد.