ماری آن، که تصور می کرد چیزی نمانده قلبش بایستد، برگشت و در همان حال صدای جیغ کارن را شنید. پیش جادوگر ایستاده بود. او لباس سر تا پا سیاهی به تن داشت. موهایش زبر و خاکستری بود و نوک دماغش زگیل گنده ای جا خوش کرده بود…