شب نیست روز هم نبوده. این جا آخر یک انتظار پوچ است. آخرخوش خیالی. همین جاست که یادمان می آید چه قدر برای دیدن خودمان وقت گذاشته ایم. دریای من میان این ملافه ها گم شده و چمدان شکسته ی قهوه ای در گوشه ای از اتاق بی انگیزه نشسته است. مادرم مثل همیشه صدایش را صاف می کند و می گوید: «پاشو صبحونه بخور!» صبحانه همان همیشگی است. می دانم که از مربای ترش کولی ها اثری بر میز صبحانه نیست و پدرم با اشتها مربای شیرین را آرام روی نان کره ای می ریزد و می خورد.
سعی می کنم از جا برخیزم و دوباره ادامه دهم.... شما هم سعی کنید ناگزیر به ادامه دادن هستید.