لبه ی سنگی بزرگ، به سمت موج های بلند خاکستری ایستاد و دست هایش را باز کرد. در رقابت تنگاتنگ برای هم آغوشی، موج هایی که مرد و مردانه غرش می کردند، برنده شدند. کافی بود پایش را دراز کند و تمام! از شر کاریکاتور مسخره ی زندگی اش خلاص می شد. بعد از او نه پوزخند دیگران مهم بود، نه ترحمشان. حداقل می توانست پایانی باشکوه داشته باشد. و این همه عصیان و عظمت، باز او را به یاد خدا انداخت... صورتش را بالا گرفت تا باران اشک هایش را بشوید. دستش را به سوی آسمان کبود تکان داد و ... موج ها آرام گرفتند.