در روستایی زیبا مردم پس از یک روز کار و تلاش هنگام غروب خورشید به طرف دریا میرفتند تا پری زیبای دریایی را مشاهده کنند. پری بسیار زیبا بود، روزی پری از مردم روستا درخواست غذا کرد، او هر روز غذا میخورد و هر روز بزرگتر و زشتتر میشد و دیگر آن پری زیبا نبود، او آنقدر بزرگ شده بود که جلوی خورشید را گرفت و در پی آن همة محصولات خشک شدند و مردم دیگر چیزی نداشتند. سرانجام خبر به گوش دختر دانایی به نام «پورچیستا» رسید که یک مداد جادویی داشت. او مردم را به همدلی دعوت کرد و همگی با هم به جادوگر حمله کردند و پورچیستا نیز با مدادش چشمان جادوگر را کور کرد. پس از این ماجرا پری که اینک به جادوگری تبدیل شده بود مانند یک موجودی بیتوان خزید و میان آبها پنهان شد. مردم هم خوشحال شدند و مزارع بار دیگر سرسبزیاش را به دست آورد.