ماری داستان مادرش را نمی داند. داستان مهاجرت به استرالیا و فرارش از گذشته را که بعد از جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد. تازه زمانی مادرش به حرف می آید که پیر و بیمار در بستر افتاده و ماری از او مراقبت می کند. حالا او داستان های زیادی برای گفتن دارد: از عشقش به جنگل، از پیانوهای بزرگی که باید رهایشان می کرد، و از رزا، مادربزرگی که سرنوشت همه را تغییر داده بود.