«کورهمحله در مسیر پرواز کلاغهاست. دم غروب است و از توی اتاق، فقط قارقارشان را میشنوم که دستهجمعی از بالای شهر میآیند به سمت پایین شهر، آنقدر پایین و پایینتر تا بالاخره از آسمان کوتاه شهر خارج میشوند و میرسند به آسمان بلند کورهمحله. سوغات کلاغها هر غروب فقط صدای قارقارشان نیست. انگار با خودشان از شهر یکجور بذر حسرت هم میآورند و میپاشند توی دل کورهچیها، حسرت چند کیلومتر آنطرفتر، زندگی در ساختمانهای چندطبقه، خیابانهای شستهرفته، دیوارهای قرص و محکم، فاصله گرفته از زمین و نزدیک به آسمان.»