( فریاد شد)
در عفریتِ شب
در ابلیسِ سکوت
در وهنِ بیمارگونِ سراب
پای به گیتی گذاشتم،
با فریادی هم از آغاز از سرِ درد؛
پنجه در پنجهی دیوِ دهر ساییدم
هم از آغاز
به امیدِ ستارهای نیمبسمل
ایستادنم آرزو بود
جایی که کسی،
مرا
انتظار نمیبُرد
دستی بر پشت من نبود
نه پدری
نه مادری
قیلولهی مستِ شرجیِ غم
بر بام و بالینم وزیدنگرفت
دریغِ باران،
تیربارانم کرد و
قیآلوده به خونِ لوکِ مست
دست به زانو گذاشتم؛
دستانی که تا مرفق در لجن بود.
و عشق را دیدم
و عشق را بوسیدم به گاهِ خویش،
با دستانی بسته،
و تنی خسته،
بر فرازِ دخمهای که کرکسانش شاباشِ استخوان
در گلوشان تیر میکشید!
از شورهراهِ مرگ، راه گشودم
نه به امید بهشتی، و نه از هراسِ دوزخی
و نه به امید انسان، با آن بلاهتِ درازآهنگش!،
در پوشالِ پوچِ استبدادِ آزادی و
آزادیِ استبداد !
بیاختیار آمدم
در هیئتِ بینسیان کلام
از واژنِ واژگان،
که تنها سویِ تنها چراغِ عالم بود.
و در واپسین دم
اعدادِ عریان، حریصانه بر گلوگاهم تیغ برنهادند و
واژه، واژه، خون
فریاد شد...