من خیلی بدشانسم، وقتی این دفترچه ی چهل برگ زندگی ام را مرور می کنم، می بینم من فقط یک بازیچه بودم. یک وسیله برای رسیدن افراد به خواسته های خود. یک روز مادرم و سایر اعضای سازمان من را به عنوان پوشش برای اجرای ماموریت های خود استفاده می کردند. یک دوره ای عزیزجون و آقاجون می خواستند هرچقدر در تربیت پدرم کوتاهی کرده بودند، در تربیت من جبران کنند. عمه پروین می خواست این را ثابت کند که مهم تربیت است و مهم نیست پدر و مادرت چه کسی هستند و عمه پروانه می خواست تمام عقده هایش از انقلاب را از طریق من از نظام بگیرد و فرشته… پرواز افکارم در ذهنم با باز شدن در سلول به هم ریخت. دوباره در یک اتاق خالی روبه روی بازجو نشستم. «از چه زمانی با اون ها همکاری داشتید؟» این سوالی که بازجو از من کرد، من را به فکر فرو برد. کمی مکث کردم و گفتم: اگر آگاهانه بخواید بدونید از سال ٨٢، همان زمان که به دعوت عمه پروانه به فرانسه و بعد به کانادا رفتم. و آنجا اون قدر با من صحبت کردند و من را قانع کردند که اگر می خوام انتقام پدر و مادرم را از نظام بگیرم، باید تمام تلاشم را برای ضربه زدن به این رژیم قاتل انجام دهم و برای این کار باید برای یادگیری مهارت هایی و گذراندن دوره هایی به اسرائیل می رفتم. اما در اصل از زمانی که در بازگشت از اردوی راهیان نور خسرو دست رفاقت به من داد. آن ها همان سال ها می خواستند به خاطر نخبه بودن من را ابتدا از کشور خارج کنند و بعد جذب موساد کنند. ولی آن اتفاقی که در کوی دانشگاه برایم افتاد و اتفاقات بعد از آن چند سال این کار را به تاخیر انداخت و بعدها نقشه شان را به وسیله ی فرشته دنبال کردند. فرشته به همراه عمه پروانه به ایران آمده بود و فورا شروع به ارتباط برقرار کردن با من کرد و من را از عمه پروین جدا کرد. در اصل در پازل موساد بازی می کردم و خودم خبر نداشتم.