باورش نمی شد وسط دریاست و در کنار برادرش دوردی و یولداش هایش ماهی خاویاری صید می کند. با اینکه هوا تاریک بود اما همه چیز را به وضوح می دید. ماهیگیران توجه ای به او نداشتند حتی دوردی هم نگاهش به او نبود. خم شده بودند و تورها را وارسی می کردند اما نازماد هربار که اوزون برون داخل قایق می لغزید از شدت هیجان فریاد می کشید و لذت می برد. با خودش می گفت: «گلدی اگر بشنود من الان، چهارصد کیلومتر از ساحل دورم و از مرز ایران هم گذشتم ها! چه حالی پیدا می کند. کاش دوردی اونم با خودمون می آورد، بذار خودم چند دور بیام، بعدا میارمش.» داشت کیف دریا می کرد و از همه چیز لذت می برد که ناگهان سفیدی چیزی از توی آب بیرون می آید. همین طور داشت به طرف قایق آن ها می آمد. کف سفید لحظه به لحظه بزرگ و بزرگ تر می شد. چشم و گوش بزرگی داشت، «غول دریا»، این چیزی بود که از دهانش بیرون آمد اما نه دوردی صدایش را می شنود و نه یولداش هایش، غول داشت به طرف قایقشان می آمد. می خواست دوباره برادرش را خبردار کند اما صدا توی گلویش گیر می کند. نگاه غول به او بود. بعد دستش را به طرفش دراز می کند. نازماد دستش را پس می کشد. همان وقت خود دوردی هم متوجهٔ غول می شود و نازماد را به طرف نشیمنگاه ته قایق هول می دهد و با فریاد می گوید: «نقطه یاب رو بردار و زیر دست من بشین!» یولداش هایش نیز سراسیمه هر کدام به یک طرف می روند. یکی نورافکن دستش می گیرد و به طرف نوک قایق حرکت می کند، دیگری هم پارو به دست وسط قایق می نشیند. دوردی بلافاصله موتور را روشن می کند و قبل از اینکه گاز بدهد، رو به نازماد می گوید: «نقطه یاب رو جلو چشم من نگه دار و از جاتم تکان نخور!» با دیدن رفتار آن ها ترس نازماد بیشتر می شود، احساس می کند خود دوردی هم ترسیده است. همین هم بر وحشت او می افزود، صدایش نیز مثل تن و بدنش می لرزید: «تو که می گفتی همه ش چرنده؛ پس این چیه؟ اصلا چرا این غول فقط دنبال ماست؟! این همه ماهیگیر توی دریا هستن؛ چرا ما آخه؟!»