دلم می خواست به شما بگویم که ما مانند بانوان متشخص پاریسی غذا خوردیم. مثل آن ها لقمه های کوچک برداشتیم و مابین خوردنمان گاهی صحبت می کردیم، دهانمان را پاک می کردیم و سپس لقمه ای کوچک بر دهانمان می گذاشتیم. اما متاسفانه ما مثل قحطی زده ها بودیم. گوشت را با دهانمان می کندیم، قاشق هایمان را پر از برنج می کردیم، با دهان باز غذا می خوردیم اگر لقمه ای بر روی میز می افتاد آن را از روی میز برداشته و می خوردیم. من دیگر به این فکر نمی کردم که آنهم از حقه های فرمانده بوده است یا خیر. تا به حال چیزی به خوشمزگی آن مرغ بریان نخورده بودم. طعم سیر و گوجه که در دهانم آب می شد را مدت ها بود فراموش کرده بودم. عطر خوش غذا را از بینی استشمام می کردم. هر کدام از ما به هنگام خوردن صدایی از سر لذت از خود در می آورد. ژان کوچولو در حالی که صورتش خیس شده بود می خندید. می می در حالی که تکه های مرغ را می جوید انگشتانش را که چرب شده بود با لذت فراوان می لیسید. هلن و من بدون هیچ حرفی غذا می خوردیم و فقط گاهگاهی بشقاب بچه ها را پر می کردیم.
هنگامی که دیگر نه مرغی و نه برنجی در سینی باقی ماند و به حد کافی خوردیم. نشستیم و به یکدیگر خیره شدیم. می توانستیم صدای آلمان ها را از بار بشنویم که گویا بر اثر استفاده از نوشیدنی صدایشان اوج گرفته بود و گاهگاهی نیز شلیک خنده را سر می دادند. دستم را با دهانم پاک کردم.
من که شبیه مستی بودم که تازه هوشیار شده است گفتم:
-نباید به هیچکس چیزی بگوییم. ممکن است دیگر تکرار نشود. باید جوری رفتار کنیم که انگار هیچوقت چنین چیزی اتفاق نیفتاده است. اگر کسی بفهمد که ما از غذای آلمان ها خورده ایم به ما به چشم خائن نگاه می کنند.