من و رویا دو قطب مخالف هم بودیم. شاید ازدواج کورکورانه ی خانوادگی ما، من و رویا را به این باور رسانده بود که ما تسلیم تقدیر هستیم و قرار نیست برای خودمان تصمیمی بگیریم. ما عادت کرده بودیم که هرچه پیش آید خوش آید.
پدر او در شیراز در کارخانه با پدرم آشنا بود و مرگ پدرش باعث شد که پدر تصمیم بگیرد که دختر دوستش که همیشه همراهش بوده بی سر پناه نماند. به علاوه این که به رویا ارث قابل توجهی رسید که تا زمانی که ما با هم زندگی می کردیم رویا به این میزان پول نه دست زده بود و نه در موردش فکری کرده بود، من نیز همیشه به خیال این که به رویا ثابت کنم علت ازدواج من با او ارث پدرش نبوده هرگز از او درخواست مالی نداشتم. گمانم بر این بود که او از زندگی با من هیچ اطمینانی ندارد و این پول و سرمایه را برای زمانی گذاشته که تصمیم جدی من و او برای جدایی عملی شود؛ و من در مورد این مساله او را دختر عاقلی می دانستم.
دخترم، باران، هم دقیقا شبیه مادرش بود. او نیز یاد گرفته بود که در هیچ مساله ای با من مشورت نکند. او باور کرده بود که مادرش از من مقتدرتر است و بهتر می تواند تصمیم بگیرد. او نوعی رفتار در خودش داشت که نشان می داد مانند مادرش به مردها اعتمادی ندارد. او شبیه مادرش لباس می پوشید، مثل مادرش حرف می زد و مانند او قدم از قدم برمی داشت. کوچک ترین وجه اشتراکی میان من و باران نبود. شاید زندگی من در چشم دوستان و آشنایانم زندگی بسیار خوبی بود، چه بسا که آقای نادری هم بارها در مورد این مساله به من کنایه می زد که «قدر زن و زندگی ات را بدان. همسر بساز و آرامی داری.» ولی هیچ کس نمی دانست در این قصر پوشالی به من چه می گذرد.