پنیبلک بر فراز خانهها و مزارع اوج میگرفت و سمت شهر میرفت. دوشیزه پتیفور و گربههایش با فاصله کمی دنبالش بودند. تمبر تاب میخورد و شناور بود، بالا میرفت و پایین میآمد، و در تندباد برفی میرقصید و میچرخید. دوشیزه پتیفور چندبار دستش را دراز کرد و نزدیک بود آن را بگیرد، اما هربار تندباد دیگری تمبر را از او دور میکرد. حالا طناب گربهای بر فراز نانوایی آقای پاتل تاب میخورد. همینطور که آنها داشتند رد میشدند، تمبر لرزید و معلق ماند و بعد خیلی آرام، به قدری آرام که به نظر میرسید بیحرکت ایستاده، بهنرمی گوشه دودکش نشست. دوشیزه پتیفور رومیزیاش را با مهارت تنظیم کرد و همراه مینکی، میستی، تافی، پرشیا، پایرت، ماسترد، موتارد، همدلا، اییرینگ، گریگوروویچ، کلسبی، کپتن کپتن، کپتن کاتین، کپتن کلوتسپین، یور شاینس و سیزلز شروع کرد به پایین رفتن به طرف پشتبام. همان لحظه که ( متاسفانه باید بگویم ) ناشیانه با کپه گربهای فرود آمد، گوشه تمبر بلند شد و پنیبلک دوباره پرواز کرد.