جلوتر زیر نور ماشین، تابلویی به راست اشاره میکرد. مسافر لبخند زد و پرسید: «میدانی این راه کجا میرود؟» شانه بالا انداختم. میدیدم چطور بوتههای خار، میان باد و برف جلوی ماشین میرقصند. گفت: «در حنا» ماشین به چپ پیچید. چشم ریز کردم و منتظر شدم حرفش را تمام کند. چشمهای خاکستریاش برق میزد. ادامه داد: «جای قشنگی بود. چندسال پیش تمام روستا توی یک آتشسوزی بزرگ سوخت. آتش تا بالای درختها زبونه میکشید. فکر کن! درخت سرپا بود، پر از ساقه و برگ، اما درونش آتش تنوره میکرد! هنوز هم خاموش نشده. مزرعههایش هنوز دارند میسوزند. آتشش نه کم میشه نه زیاد. نه پیشروی میکنه نه از مرزهایش عقب میکشه. راه شهرکرد، قبلا از اونجا رد میشد.»