ساعت سه صبح بود. زمانی که مرز بین دنیای انسان ها و جهنم به نازک ترین حالت ممکن می رسید. شهر در سکوت کامل به سر می برد و تنها صدایی که شنیده می شد؛ صدای دانه های درشت باران بود که به پشت بام شیروانی خانه ها می کوبید...