پائولو می خواست از مادر و پدرش بگوید که کشته شده بودند. اما نظرش عوض شد. چه ارزشی داشت اگر حالا از آن ها حرف می زد؟ دیگر صدا یا بویشان را به خاطر نمی آورد. افزون بر آن، آنجل نمی خواست او به گذشته برگردد. فقط زمان حال اهمیت داشت.بیرون باران می بارید. آنجل رفته بود. پانجوی ضدآب پدر پائولو را پوشیده و گفته بود برای «هواخوری» می رود. لوئیس رگباری را که به شیشه پنجره می خورد تماشا می کرد و فکر می کرد آنجل در آن توفان چه طور می تواند این همه مدت بیرون بماند. نمی توانست حدس بزند چه قدر برای آنجل دردناک است وقتی می بیند لوئیس به پائولو نوشتن می آموزد. این رگبار دانش خیلی بدتر از رگباری بود که از آسمان می بارید. به محض دیدن قلم و کاغذ پانچو را برداشت و رفت.
پائولو از لوئیس پرسید: «تا به حال چه نوشتی؟»
لوئیس چشم های کودک را که برق می زد دید. چشم هایش مثل دو شاه بلوط تازه شکفته بودند. پائولو تا به حال کسی را ندیده بود که نوشتن بلد باشد. والدین بی سوادش حتی نمی توانستند قلم به دست بگیرند، آنجل هم دست کمی از آن ها نداشت.
لوئیس پیشنهاد کرد: «بیا با هم بنویسیم. کلمه به کلمه.»
کلمه ها مثل مار بودند. از لای انگشت های پائولو سر می خوردند و فرار می کردند. فکر کرد می تواند یکی را بگیرد، اما بعد از پانزده دقیقه سرخوردن قلم از لای انگشتانش، برگه کاغذ پائولو پر از علامت های عجیب و غریب، جای پاک کن و لک بود. نوشتن حرف ها مهارت می خواست.
-سخت است.
لوئیس زیر لب گفت: «بله، اولش خیلی سخت است و خیلی زحمت دارد.»
فکر می کرد تا زمانی که پائولو نمی تواند مداد به دست بگیرد، نمی تواند نامه ای بنویسد و دوستانش از بزدل بودنش خبردار نمی شوند.