وقتی شما با آن ابهت و غرور همیشگی پشت میز ناهارخوری می نشستین، کسی جرئت حرف اضافه نداشت، بعد از مرگ مادربزرگ بدخلق تر شده بودید؛ این چیزی بود که زیور دائم می گفت، اما تنها کسی که هیچ وقت از شما واهمه نداشت من بودم، بوی عطر اردک محلی و سبزی های محلی روی میز شام عید برایم حکم خاطرات شیرین دور را دارد، تعطیلات نوروز مرا همراهتان به خانه ویلایی می بردید، میان مزارع و گندمزارها، بعد با همان غرور در صدایتان و با همان ابهت همیشگی تفنگ دولول را پر می کردید، دسته تفنگ را روی ران پایتان تکیه می دادید، بعد سر تفنگ را سریع خم می کردید و با هیجان و یک نوع شادی تصنعی فریاد می زدید: نایب کوچولو، خوب به نشانه گیری من نگاه کن. لوله پهن تفنگ مسیرش را در آسمان ابری و در قلب پرنده پیدا می کرد و بعد پرنده را هدف قرار می دادید… بامب… می توانستم بوی جگر سوخته پرنده را استشمام کنم. جوکر پارس می کرد و به دنبال شکار می دوید، با تحکم می گفتید: بچه فرنگی چرا خشکت زده؟! با بغض سرم را می چرخانم و می گفتم: گناه داره، دوست ندارم! شما بلند می خندیدید و می گفتید: گناه و ترسیدن، فقط یه حرفه بچه!… به نظرم اونایی از ترس و گناه قصه ساختن که نه می دونستن ترس چیه نه گناه، اونا این چیزا رو برای آدمای تنبل ساختن، تو اصلا به ما نرفتی به فامیلای مادرت رفتی. با پشت دست بزرگتان به پشتم می کوبیدند و می گفتند: تو یک خانزاده ای!… یادت نره. وقتی به خانه عمه زری می رفتیم، مدام دوروبر تینا می پلکیدم، با هم خوش بودیم، دوست داشتم خودی نشان بدهم، اما او فقط لبخند می زد. بابا مرا کنار خودش می کشید و می گفت: پسرم بیا اینجا کنار مردها، تو رو چه کار به جمع زنانه و شما می خندیدید و می گفتید: پدر سوخته فکر کنم دلش گیر داره!… بدچشمیش به خودت رفته!