هر انسانی در وجودش نیروی غالب درونی دارد که به واسطه آن خودش را به احساسات تمام نشدنی و گفتارهای خوشایند کسی وابسته می کند. برخی عقیده دارند که وابستگی بهایی گزاف دارد و چیزی جز بیهودگی و ناامیدی در آن نیست. انسان حتی اگر مجبور شود تا هزار سال زندگی کند، ترجیح می دهد که آرزوهای از دست رفته اش را دنبال کند تا به معنای مطلق آزادی برسد. عشق همان حسی است که به انسان آزادی می بخشد. انسان اگر در بند کسی نخجیر شود، به آزادی خواهد رسید. ولی اگر مهجور و تنها و متروک شود، حس می کند که همه کلمه ها بیهوده بوده اند و در پراکندگی توده کلمات سرگردان و رها باقی می ماند. یک نوع رهایی که شخصی را به حال خودش واگذاشته اند و این احساس تلخ و خفقان آور، از هزاران اسارت برایش بدتر است. کنار خیابان ایستاده بودم. قلبم تند می زد. عینک دودی ام را از روی چشم برداشتم و در جواب شایگان نوشتم: «ناراحت نیستم.» گوشی را پرت کردم در کیفم و منتظر تاکسی ماندم. صدای حرکت لاستیک اتومبیل ها و رفت و آمد اتوبوس ها گوشم را پر کرده بود. هروقت وسط شهر، وسط شلوغی، وسط آدم ها بودم، دلم بیشتر تنگ می شد. در تاکسی نشستم و بغض کردم. شایگان رفته بود و من باید بی خیال همه چیز می شدم. شاید واقعا این طور نبود، اما من ناخواسته تصور کردم رفتن او به آلمان حکم تیر خلاص برای رابطه مان را دارد. راننده رادیو را روشن کرد. صدای گوینده محکم و گیرا بود. گوشی ام را از کیفم درآوردم. شایگان پاسخی نداده بود. اپلیکیشن کتابخوانی را باز کردم و شروع به خواندن سووشون کردم. کلمات جلوی چشمانم می رقصیدند. واژگان را خواندم و خواندم. صدای گوینده رادیو قطع شده بود. ورق زدم و دباره خواندم. دیگر خودم هم نمی فهمیدم چه دارم می خوانم.