گاهی فکرهای شیطانی به سرم می زند مثل همین حالا که جیب های جوانا را گشتم. تمام فکرم فقط این است: «جوانا، چرا نمی میری و ما را راحت نمی کنی؟» کشیش می گوید که فکرهای شیطانی بدتر از کارهای شیطانی است. ما باید گاهی به آن ها اعتراف کنیم. از دو سال پیش تا حالا، هر هفته به خاطر این فکرها اعتراف می کنم. این فکرها مرا شرمنده می کنند. ولی، واقعا چرا مامان با او زندگی می کند؟ چرا نمی تواند با کس دیگری مثل معلم من، آقای سلالم زندگی کند؟ او خیلی باهوش، بامزه، و مهربان است؛ همین طور، خوش تیپ. گاهی در کلاس درس می نشینم و خیال می کنم که او بابام است. بعد از بابام، او بهترین مرد دنیاست. او را با خانواده اش در بازار می بینم. او و زنش با هم در گوشی حرف می زنند و می خندد، انگار یک دنیای خصوصی برای خودشان دارند. یک بار، او را در یک دکه ی سبزی فروشی دیدم که با پنج سیب زمینی و یک شلغم تردستی می کرد تا دختر و پسرش را سرگرم کند. او همه کار می تواند بکند. کشیش می گوید حسادت هم گناه است؛ و من آن قدر گناه کرده ام که وقتش است اعتراف کنم. برای همین، هروقت که فکرهایی درباره ی خانواده ی آقای سلالم به سرم می زند، تلاش می کنم که چیزهای خوبی درباره ی جوانا یادم بیاید. هیچ وقت از او متنفر نشدم. در حقیقت، خوشحالم که مامان تنها نیست. بیش تر مردها به زنی که چهل سالش است و سه بچه دارد، نگاه هم نمی کنند. ولی برای جوانا مهم نیست. با وجود همه ی این ها، از اولش هم او همیشه عاشق مامان بوده. او با ما بچه ها طوری رفتار می کند که انگار بچه های خودش هستیم. وقتی پیش ما آمد، مامان دوباره شروع به آواز خواندن کرد- بی هیچ دلیلی می خواند. از وقتی بابا مرد، برای اولین بار رقصیدن او را دیدم.