حاضر بودم هرکاری کنم ویل شاد باشد و شاد بماند. لبانش از نظرم پنهان است اما چشم هایش که می خندد. من این خنده را جای هیچ چیز نمی دهم. مدام جوک می گفتم، چرت و پرت می گفتم و زیر لب آواز می خواندم. خلاصه هرکاری می کردم که دوباره آن چهره عبوس و خشکش را نبینم… . ویل ساکت بود و آرام چشمانش را بسته بود و سرش را به پشتی ویلچرش تکیه داده بود. هیچ صدایی نبود. آرام آرام صورتش را می تراشیدم. کاسه آبی کنار دستم گذاشته بودم که تیغ را با آن تمیز می کردم. تنها وقتی تیغ را می زدم توی آب سکوت می شکست و عامل شکستن این سکوت هم صدای آب بود. محو چهره و خطوط صورت ویل شدم. طبعا نباید نسبت به سنش چروک داشته باشد اما خطوط نسبتا عمیقی کنار لبانش بود. موهایش را که از صورتش کنار زدم جای بخیه ها و اثار تصادف را دیدم. دور چشمانش هم هاله ای خاکستری ارغوانی بود که نشان می داد این آقا خواب ندارد. ابروهای گره کرده اش هم حاکی از میزان دردی بود که داشت تحمل می کرد. بوی خمیر اصلاح و عطر طبیعی بدن ویل با هم قاطی شد و حالا کاملا برایم واضح بود چطور مردی مثل او می توانست دل آلیسیا و امثال او را ببرد. وقتی می دیدم آن قدر خوشحال است و آرامش دارد دل و جراتم بیشتر می شد.