دیو کوچولو همیشه هروقت دلش میخواست برای قاقالیلی که به او وعده داده شده بود گریه میکرد، تا این که یک روز آن را به دست آورد. اما درست کمی قبل از آن توجهش به آن سوی پنجره و دنیای آدمها جلب شد. پدر و مادش به او گفتند که آدمها موجودات خطرناکی هستند و رفتن به دنیای آنها کار اشتباهی است. اما دیو کوچولو به دنیای آدمها رفت و حقایق را دریافت. این داستان از جمله داستانهای تخیلی است که برای گروه سنی «ب» به چاپ رسیده است.