روباه پرسید: «خوب اینجا چه می کنی؟»
پینوکیو گفت: «منتظر بابایم هستم. هرلحظه ممکن است برسد.»
«سکه های طلایت چه شد؟»
«همه اش توی جیبم است. فقط یکی از آنها را در مهمانسرای خرچنگ قرمز خرج کردم.»
روباه گفت:«فکرش را بکن، فردا چهار تا سکه ات بشود دو هزارتا چی می شود؟ چرا حرف مرا گوش نمی کنی؟ چرا نمی آیی برویم سکه هایت را در معجزه زار بکاری؟»
«امروز که اصلا نمی توانم. باشد یک روز دیگر.»
روباه گفت: «اما دیر می شود!»
«چرا؟»
«چون یکی از اَشراف آن زمینها را خریده و از پس فردا به بعد دیگر کسی حق ندارد در آن زمینها پول بکارد.»
پینوکیو پرسید:«تا آنجا چقدر راه است؟»
«دو، سه کیلومتر. می آیی برویم؟ نیم ساعت دیگر آنجاییم. فوری پولها را می کاری و چند دقیقه بعد دو هزار سکه برداشت می کنی. شب هم با جیبِ پر از پول برمی گردی خانه. می آیی؟»
پینوکیو یاد پری مهربان، جپتوی پیر و هشدارهای جیرجیرک سخنگو افتاد. قبل از اینکه جواب بدهد، کمی دل دل کرد. اما بالاخره مثل همه بچه هایی که یک ذره عقل در کله شان نیست و عاطفه ندارند، سری تکان داد و به روباه و گربه گفت: «می آیم. برویم.»
و رفتند.
بعد از اینکه نصفِ روز راه رفتند، به شهری به اسمِ «بِلاهت» رسیدند. خیابانهایِ شهر پر از سگهایی بود که پشم نداشتند و از گرسنگی دهان دره می کردند، و گوسفندهای بی پشمی که از سرما می لرزیدند، و خروسهایی که تاج یا کاکل نداشتند و ذرت گدایی می کردند، و نمی توانستند بپرند، و طاووسهایی که دم نداشتند و از اینکه کسی آنها را ببیند خجالت می کشیدند، و قرقاولهایی که با خونسردی به اینجا و آنجا پنجه می کشیدند و دنبالِ پرهای طلایی و نقره ای درخشانشان که از دست داده بودند می گشتند.
گاهگاهی کالسکه ای اشرافی که یک روباه، یک کلاغِ زاغِ دَله دزد و یک مرغ شکاری حریص سوار آن بودند از میانِ دسته موجوداتِ دریوزه و شرمگین می گذشت.