از پس قاب شیشه ای لرزان چشم هایش به دنبال آخرین، قطرات سرگردان و معلق در هوا که تن سرد پنجره را نوازش می کرد. آخرین و تلخ ترین خاطره برایش تداعی می شد. بغضی چون کوه، بر سینه اش سنگینی می کرد که هیچ دست نیرومندی قادر به شکست آن نبود. شاید می خواست تا ابد در سینه اش محفوظ بماند و بهانه ای برای فراموش نکردن بازی تلخ زمانه شود... با فشاری آرام که به شانه اش آمد نگاهش به عقب برگشت.