برخی زندگی ها با کارهای روزانه بهتر پیش می رود و زندگی لئو هالستون هم یکی از آن ها است. صبح هر روز هفته ساعت هفت و سی دقیقه بیدار می شود، کفش های کتانی اش را می پوشد، آی پدش را برمی دارد و قبل از اینکه به این فکر کند چه کار می کند، با چشمانی تیره و تار، سوار آسانسور پر سر و صدا شده و حدود نیم ساعت کنار رودخانه می دود. وقتی راه خود را از میان مسافران مصمم باز می کند و کامیون های تحویل بار را می بیند که در جهت مخالف او هستند و مجبور به انحراف مسیر می شوند، به طور کامل بیدار می شود و ذهنش به آرامی خود را با دنیای اطراف و ریتم موسیقی در گوش هایش و صدای نرم پاهایش روی پیاده رو وفق می دهد. مهم تر از همه اینکه دوباره خود را از زمانی که هنوز هراس داشت، دور کرده است: آن دقایق اول بیداری که به طور آسیب پذیری به معنای این است که مرگ هنوز هم می تواند به او آسیب بزند و به صورتی نامشخص افکارش را به هوای کهنه، تاریک و مسموم بفرستد. او از زمانی که فهمیده بود می تواند از دنیای بیرون، صدای داخل هدفون و حرکات خود به عنوان یک نوع منحرف کننده، استفاده کند شروع به دویدن صبحگاهی کرده بود. حالا جزء عادت روزانه اش شده بود، روشی که زندگی اش را بیمه می کرد.
-مجبور نیستم فکر کنم. مجبور نیستم فکر کنم. مجبور نیستم فکر کنم.