دلقک در چهل نمایش شبانه ما را به جست و جوی انسان می برد. قهرمان نمایش های او در همه ی صحنه ها «انسان» است. دلقک در «حسرت انسان شدن» می سوزد و به دنبال راه چاره، بی تابانه به مکاشفه می رود. صحنه ی نمایش های شبانه، نمادی از حیات و زمین است. دلقک، شب شکن است و با تبری در دست به جنگ فقر می رود. او در دوئل قرن با شنیدن صدای چلچله ها، ناپدید میشود. بلورهای سفید برف در تلالؤ آفتاب خبر از جاودانگی می دهند و دلقک به انسانها نگاه می کند. دشمنی دیرینه ی دلقک با ملخ های مست، تنفر ذاتی او از مترسکها را به دنبال دارد و آنها را به مبارزه می طلبد تا از دنیای هزارنقش آیینه ها بگریزد. کابوس رؤیایی دلقک، طعم پرتقال دارد، و زمین را با همه ی عظمتش در مشت خود می گیرد. دلقک سنگین ترین موجودات زمین را می شناسد و روی پله های نردبان متناهی، چشم به آسمان دارد تا با پرواز خاک، از بند دلقک خانه ی جهان رها شود، از کبوترخانه به آسمان پرواز کند و بر تاریکی شب، نور بپاشد. دلقک که یک آدم فضایی است، ترجیح می دهد تاریک فکر باشد. او «مرگ زمان» را تجربه خواهد کرد، چرا که در عطش جاودانگی است.