فرید پلک هایش را به آهستگی از هم باز کرد. می دانست که تیر به پایش خورده و خون زیادی هم از دست داده است. برای همین، انتظار داشت زیر سقف سفید و پرنور بیمارستان چشم باز کند، اینجا اما دیوارها سیمانی و خاکستری بودند. خبری هم از بوی الکل نبود. تنش را بالا کشید.
تکان که خورد، درد تمام وجودش را پر کرد. روی تختی یک طبقه و کوتاه بود، درون اتاقی لخت که یک در آهنی با پنجره مشبک آن را محصور کرده بود. یک صندلی تاشو آهنی هم کنار تختش گذاشته بودند که رنگ یخچالی اش گله به گله ریخته بود و جای آن را سرخی زنگ آهن گرفته بود.
حتما داعش سر رسیده بود و تن بی هوش او را با خود به اینجا آورده بود. از سرنوشت مسعود و باقی بچه ها خبر نداشت و همین ذهنش را می آشفت. تنهایش گذاشته بودند؟ کشته شده بودند؟ یا آن ها نیز مانند او در اتاقی دیگر به دیوارهای سیمانی زل زده بودند؟ نمی دانست. برخلاف همیشه، دوست داشت زهیر را روی آن صندلی ببیند. تنهایی در میان نیروهای داعش آزارش می داد.
به پایش که تیر خورده بود خیره شد.هنوز لباس نظامی اش را به تن داشت. پاچه شلوارش را تا بالا شکافته بودند و دور زخمش را محکم بسته بودند. با این حال، هنوز هم لباسش خیس خون بود. دستش را پیش برد و کناره های زخمش را آرام فشرد. حسش می کرد. متورم و سرخ شده بود. اما وضعش آن قدرها هم بد نبود، اگر به موقع به آن رسیدگی می شد.
تنش را کاملا بالا کشید و به دیوار پشت سر تکیه داد. ساعتی را در سکوت گذراند. نه صدای پایی آمد و نه صدای باز و بسته شدن دیگر سلول هایی که در ذهنش پشت آن نرده های ضخیم و کوچک آهنی و در تاریکی راهرو قرار داشتند.