من بلافاصله کنارش رفتم، با تودهٔ لباسهای کهنه و کاغذهایی که مخفی کرده بودیم و یک سطل آب که قبل از منع تردد بهزحمت از چاه کشیده شده بود. او مبتلا بهنوعی هذیانگویی شده بود که معمولاً در موارد ابتلا به حصبه دیده میشد. نام شوهرش – که احتمالاً مدتها قبل در اردوگاه دیگری مرده بود – چندین بار بر روی لبهای خشکش جاری شد، همانطور به تشک نازک تختخواب میکوبید که باعث شد پایههای چوبی تخت غژغژ کنند.
درحالیکه چشمانش باز و بسته میشد نام او را مرتباً نجوا میکردم تا نگاهش را جلب کنم: «ایرنا، ایرنا.»