وقتی به اتفاقات بعدی فکر می کند، احساس می کند که ممکن است از وحشت غش کند. شب های طولانی اش در خانه، کار کردن روی کتابی که دیگر حتی مطمئن نیست که ارزشش را دارد یا نه، ناامیدی به خاطر این که نل آنقدر ساده غیبش زد و شکنجه ای که به خودش می داد برای این که چرا فکر کرده بود آن رابطه قرار است جدی تر شود. نمی توانست نل را سرزنش کند چون خودش هرگز از او نپرسیده بود که آیا با کسی ارتباط دارد یا نه. معلوم بود که دختری مثل نل کسی را داشت. احساس می کند که روحیه اش دارد بیشتر از قبل به هم می ریزد و دیگر وقت رفتن به خانه است. دلش نمی خواهد که آدم های بیشتری را افسرده کند. به شانه امیل می زند، با سر تکان دادن از بقیه خداحافظی می کند و کلاهش را تا گوش هایش پایین می کشد. بیرون از کافه سوار موتور گازی اش می شود و دو دل است که بعد از آن همه نوشیدنی می تواند رانندگی کند یا نه. موتور کوچک را هندل روشن می کند و وارد خیابان می شود. در انتهای خیابانی که ایستاده است تا ژاکتش را مرتب کند، صدای برخورد شیء سنگینی با زمین را می شنود. به پایین پایش نگاه می کند و قفل کوچک نل را می بیند که از جیبش بیرون افتاده است. از روی زمین برش می دارد، به آن نگاه می کند و کثیفی ها را از سطح برنجی اش پاک می کند. سطل زباله ای نزدیک نرده های رو به رویش است. با خودش فکر می کند که قفل را دور بیندازد یا نه. در کشاکش همان افکار، صدای سوتی از دور شنید. یک سوت دیگر.