هر وقت شوقی به عکس در وجودم سر می کشید، چشمانم برق می زد. فشارم انگار می افتاد و از ذوقی که می کردم در برابر مفهوم کشف خاطره ی مادی شده و جسمانی که بر تن کاغذ عکس سر می خورد (مطمئنا می دانم که واژه ی جایگزینی برای برساخت معنای آن ندارم)، آن چنان از خود بی خود می شدم که حسی از بی وزنی دست می داد و کلمات می شکفت و با حس لمس انگشت ها می آمیخت. آن دوره از کلاس های عکاسی مقارن بود با کند و کاوهایی عمیق در ذات عکس، و کشف کرده بودم که در برابر آن ها می توانم به گذشته و بر خاطرات، بر هرچیز تمام شده در اکنون، دست بکشم و بر سطح عکس لمس اش کنم. به عبارت دیگر، عکس ها پرسش نهادینه ی دیر پا را پاسخی گذرا می دادند: که آن چه امروز هستم، نه حاصل گذشته ای از دست رفته، که همبسته، آمیخته، هم زمان و پیوسته با آن است. همین بود که در برابر عکس می شد به خاطره و یادمانی دوردست کشید..