آراﻣﺶ ﻳﻴﻼق ﻫﻢ ﺑﻪ او آﺳﻮدگی ﺧﺎﻃﺮ نمیﺑﺨﺸﻴﺪ. ﻧﻪ ﭼﻴﺰی میدﻳﺪ و ﻧﻪ ﭼﻴﺰی میﺷﻨﻮﻳﺪ؛ ﻏﺮق در ﻋﺬاب درونیاش ﺑﻮد. در عین ﺣﺎل نمیﺧﻮاﺳﺖ ﻛﻪ اﻳﻦ ﻧﻮع تازهی ﺣﺴﺎدت، رشک ﺑﺮدن ﺑﻪ ﻣﺮد ﺳﺎﻟﺨﻮردهای، اﺳﺘﻠﻴﻨﺎ را ﺑﻴﺎزارد و نمیﺧﻮاﺳﺖ از اﻳﻨﻜﻪ ﺑﺎ اﺳﺘﻠﻴﻨﺎ ازدواج ﻛﺮده ﺑﻮد اﺣﺴﺎس ﭘﻴﺸﻤﺎنی ﻛﻨﺪ؛ ﭘﺸﻴﻤﺎنیاش ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﻋﺸﻖ تندی ﻛﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ او ﺣﺲ میﻛﺮد، ﺣﺪت ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد.
اﮔﺮ ﺧﻮب میدانی ﻛﻪ دوﺳﺘﺖ دارم و از ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﻣﻄﻤﺌﻦ هستی، دﻳﮕﺮ ﭼﺮا از ﻣﻦ میﺗﺮسی؟
ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻪ اﺳﺖ ﻛﻪ از ﺗﻮ میﺗﺮﺳﻢ؟
ﭼﺸﻤﺎن ﺗﻮ.
اﺳﺘﻠﻴﻨﺎ بیدرﻧﮓ ﻧﮕﺎﻫﺶ را ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ اﻧﺪاﺧﺖ.
ﻧﻪ! ﻣﺮا ﻧﮕﺎه ﻛﻦ... اﻳﻦ ﭼﺸﻢﻫﺎ، ﭼﺸﻢﻫﺎی زنی ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ از ﺧﻮدش ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﺪ.
اﺳﺘﻠﻴﻨﺎ، ﺷﺮمزده ﻋﺬر میآورد.
ﺷﺎﻳﺪ، اﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮز خٌلق و ﺧﻮی ﺗﻮ را نمیﺷﻨﺎﺳﻢ و از اﻳﻦ واﻫﻤﻪ دارم ﻛﻪ ﺗﻮ را ﻧﺎراﺣﺖ ﻛﻨﻢ ﺑﺪون آن ﻛﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻢ.
ﭼﻴﺮو ﮔﻔﺖ: ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻴﺸﺘﺮ از اﻳﻦ ﺑﺎﺑﺖ اﺳﺖ ﻛﻪ قلب ﺗﻮ، وﺟﺪان ﺗﻮ ﺗﺎ اندازهای آزارت میدهد.
شب و روز، همواره چکشی بر مغزش فرو میکوفت.