گاهی فاصله می شدم، فاصله ای بین زمان و مکان. تو غبار بی رنگی فرو می رفتم، تو عمق یه گودال، اون وقت دلم پرپر می زد، هول ورم می داشت، خیلی طول می کشید، تا یواش یواش بیام، بیام تا به برسم به کف زمین. به زمین آتلیه رسیدنم خودش مکافات بود، دنیا یه دفعه عوض می شد… یه سالن درندشت، پرده های یشمی سیر، چراغ های پرنور، یه سکوی بلند، یه زن برهنه ی مادرزاد… و کف سالن، چهارپایه و سه پایه و عسلی، آدم هایی که پشت به در و دیوار و رو به زن برهنه نشسته بودن…