هوا سرد و صاف است. آفتاب کم رمقی بر درختان و ماشین ها می تابد. رسوب ملال آور روزمرگی بر سطح آسفالت و کسالت اشعه های خورشید را در هوا احساس می کنم. گوشی را از جیبم بیرون می آورم تا شماره ی مهسا را بگیرم. کامیون بزرگی از کنارم عبور می کند. دستم با گوشی توی هوا می ماند و نگاهم گریز می کند به سمت کامیون که روی باربندش جعبه های نارنجی قرار دارد و شبرنگ های زردرنگی به ابعاد پنج سانتیمتر دور تا دورش نصب شده است. کنار شیشه اش برچسب عقاب چسبیده است که چنگالش کاملا محو شده و حتا ردی از آن مشخّص نیست. هر بار چشمم به کامیونی می افتد که هم شبرنگ زردرنگ دارد و هم برچسب عقاب، هر چیزی که دستم باشد ناخواسته می افتد جلو پایم. کامیون دور می شود و دیگر صدایش را هم نمی شنوم. یقه ی پالتوی کشمیری ام را بالا می کشم و به سمت ماشینم می روم. از این جا تا کتاب خانه ی امیرکبیر راه درازی نیست، امّا رفتن در سکوت، خیلی کسل کننده است. درست مثل حجم رسوب غضروف های روزمرگی. پیج رادیو را می چرخانم و حرف های گوینده گوش هایم را پر می کند. بزرگراه صدر طبق معمول شلوغ است. سرم سنگین و حلقم خشک می شود. گوینده ی رادیو درباره ی ذات خوب و ذات بد حرف می زند. با خودم می گویم؛ ذات متعفّن حتا اگر تقطیر شود، تجزیه شود، تصفیه شود، با هزاران اتم و مولکول ترکیب شود و رایحه بسازد، باز هم متعفّن است. نزدیک بوستان قیطریه نگاهی به ساعتم می اندازم. ماشین را جای مناسبی پارک می کنم و به طرف کتاب خانه ی امیرکبیر می روم. از مسیر کم عرضی می گذرم که زمینش مرطوب و یخ بسته و اطرافش با گیاهان و درختان محصور شده است. وسط حیاط دنبال مهسا می گردم و هم زمان به تلفن همراهش زنگ می زنم. خاموش است. در سایه ی درختی می ایستم. رگه ی آفتاب از لای شاخ و برگ درختان بر صورتم می تابد. از سرما می لرزم و شانه هایم را بالا می اندازم. ابرهای فشرده ای در آسمان جا به جا می شوند و خورشید نرم نرمک بالا می رود. از محوطه ی کتاب خانه بیرون می روم و داخل ماشین منتظرش می مانم. بوی لنت سوخته ای از کنار خیابان به مشامم می رسد. بوی آتش و سوختگی که باد دود سیاهش را از جایی نامعلوم در هوا پخش می کند. انگشت های پاهایم دارد یخ می زند. بخاری ماشین را روشن می کنم و به یاد سعید دیبا می افتم و رفتن ناگهانی اش... ذهن من دریایی مواج است. دریایی وحشی که هر روز و هر ساعت افکار هولناکم را می بلعد. دریایی پر از شک و عدم قطعیت، با کشتی هایی از تردید و تنهایی. شک های من به دو نفر محدود می شوند: سعید دیبا و مهسا برسام! چهارده روز است که از مرگ سعید می گذرد و من هنوز نتوانسته ام به جای خالی اش عادت کنم. اوایل ازدحام فکر و دلهره خواب شب را بر من حرام می کرد و در طول روز میان برنامه ها و کارهایم اختلال ایجاد می کرد. ولی حالا هر بار که دل و دماغ آدم ها را ندارم، می زنم به دل جاده و خیابان. کمی توی خیابان ها می چرخم و بعد به مطب روان پزشکی فرزاد می روم. آن جا محل آرامش و رفع خستگی های من است. در این رفت و آمدها مثل مار پینتون چمباتمه زنی دور خودم می پیچم و فرزاد برایم حرف می زند. دقایقی فقط صدای اوست که در گوشم اوج می گیرد و بعد آرام می شوم.