باران همچنان میبارید و شدت هم گرفته بود. اکنون زمزمه قطرههای باران بر سفالهای بام کوچک آشکارتر به گوش میرسید. ناودان حلبی میبایست به اندازه یک چشمه آب قی کرده باشد.
به خود لرزیدم، آقای بک نام مرا بر زبان آوردهبود. هربار که نام مرا صدا میزد گمان میکردم که میان شانههایم برق به جریان افتاده است. احساس کردم لبهایم از هم وا شدند، گفتی قلبم میخواهد بایستد. اندکی هوا فرو بردم. قلم روی میز گذاشتم و برخاستم. پس از عبور از زیر انحنای طاق وارد سالن بزرگ شدم....
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.