از جایم برخاستم و چند قدم از او دور شدم. نم اشک در چشمهایم نشسته و دلم گرفته بود. احساس میکردم دنیا به آن بزرگی برایم تبدیل به قفسی تنگ و تاری شده که هیچ راه رهایی ندارم. هوا سرد بود و من فراموش کرده بودم و پالتویم را بیاورم. دستهایم را زیر بغل قفل کردم تا کمی گرم شوم. به طرفم آمد کاپشنش را از تن بیرون میآورد.