مادر- یک روز یکشنبه هنگامی که از دکان بقالی برگشت و در خانه را باز کرد و در آستانه منزل بود بشاشتی ناگهانی شبیه به باران تابستان چیره گشت صدای محکم پاول را شنید که در اطاق پیچیده بود.
آندره بانگ برآورد: اوناها!
مادر ملاحظه نمود که پسرش با سرعت مخصوصی به طرف وی برگشت و دید حسی صورت او را روشن ساخته که مایه بسی امیدواری است. در حالیکه از تعجب دست و پایش را گم کرده بود زیر لب گفت: خوب، الحمدالله به خونه برگشتی! و نشست.
پاول با رنگی بسیار پریده به طرف وی خم گشت. اشکهای ریز براقی در گوشه چشمهایش میدرخشید و لبهایش مرتعش بود. لحظهای ساکت ماند. پلاگه بیآنکه حرفی بزند او را ور انداز میکرد...
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.