وقتی از روی مبل بلند شد، ضربان قلبم به سیم آخر زد! سریع پلکهایم را بستم، میترسیدم احساسم از چشمهایم فوران کند. آرام و قرار نداشتم، کلافه بودم، اصلا طاقت آن جو سنگین را نداشتم... بیاخیتار از روی مبل بلند شدم و به حیاط پناه بردم. فقط آنجا بود که میتوانست طوفان درونم را آرام کند.