شورلت آبی رنگ رشیدخان کنار جاده خارجی اهواز پارک شده بود و کمی دورتر،ستّار پسر رشیدخان داشت بالا می آوردو مادرش زینت سادات بالای سرش نگران قراوول شده بود. بی بی مادر شوهرش هم که در ماشین نشسته بود،ساکت نبود و کنار گوش رشید خان غرغر می کرد: دلت خوشه پسر داری،دل و روده اش از یه دختر نازک نارنجی بی جون تره! خوبه همین یه پسرو داری والا اون یکی اگه رستمم بود وا می داد. یه سیب سالمم کنار سیب بوگندو می گنده! کفر رشیدخان درآمد:بی بی خوبه ادعا می کنی خیلی خاطرش رو می خوایذ، مثل این که دشمن شیرین زبون شمشیرش تیزتره! خب ماشین می گیرتش،این که به مردی و نامردی سنجاق نمی شه.بی بی ترش کرد و سگرمه هایش در هم رفت:شمام که پاک مارو نشوندی رو کرسی دشمن! حالا ما یه شکری خوردیم،یعنی ننه مقصودم این بود این پسرو نازک نارنجی بارآوردی، شایدم زینت سادات چون دختر نداشت و حسرت به دل دختر بود، عین دخترا تی تیش مامانی بارش آورد… با نزدیک شدن ستّار رنگ پریده و زینت سادات نگران،هردومهر سکوت بر لب زدند و بی بی هم برای زینت سادات جا باز کرد. ستّار جلو نشست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و با نگاه پر از تاسف رشید خان نالید: گفتم که نمیام،گور بابای آتیشای اهواز،به دردسرش می ارزید؟