گفتم: جو تو هیچ وقت احساس تنهایی نمیکنی؟ همهی آدمها، هر چقدر هم که قوی باشند، آخرش از تنهایی میترسند، اما من هیچ وقت نشنیدهام تو در این باره چیزی بگویی. جو بلند شد و رفت سمت چوب لباسی و کلاهش را برداشت و گذاشت روی سرش و گفت: من میروم بیرون و بعد از بستن در، هر دویمان تنها میشویم. بین تنهایی کسی که تنها میگذارد و کسی که تنها گذاشته میشود، تفاوت زیاد است. این را گفت و رفت سمت در و قبل از اینکه بیرون برود گفت: اگرچه اما هر دویش غم انگیز است. یک پاکت سیگار کنار کتاب دیالکتیک تنهایی است. بنشین و تنهایی ات را دود کن. و در را بست و رفت. اولین بار بود که احساس کردم جو فلسفه نیافت. تنهایی شاید شبیه خود جو بود، با کلاهی لبه دار و سیگار همیشه روشن.