اما میدانست میرود و آخر هم رفت. مجبور شد، دلش اختیار دار شده بود و تاب مقاومت نداشت. رفت تا تمام آن نگاه عاشق و بیقرار را یکجا در چشمهای او بریزد و آرام بگیرد. وقتی رسید نمیتوانست به اطراف نگاه کند. جرات نمیرد. سرگردان با دلش در جدال بود... .