سرم را بر گرداندم و با تعجب کاوه و ... و دکتر را کنارش دیدم.نمیدانم چرا ماتم برد و تپش قلبم نا منظم شد سعی کردم عادی برخورد کنم ولی اصلا نمیتوانستم تکان بخورم.نمیدانم چه حسی بود که بعد دیدنش اسیرم میکرد و انگار در محاصرهاش قرار میگرفتم.