در این داستان که به شیوهی اول شخص، بازگو شده است. راوی که دانشجوی رشته پزشکی است، در سه ماه آخر دوره انترنی، در بیمارستان زنان مشغول به کار میشود. او در این زمان با دختر جوانی که ماما است، آشناا شده و به او دل میبازد.پس از سه ماه از شروع این آشناییة راوی تصمیم میگیرد که به دیار خود، نزد پدر بازگردد، اما دختر او را از این کار منصرف میکند. سرانجام راوی به رغم خواستهی وی، راهی دیار خود میشود. دختر نیز که از کردهی خود پشیمان شده، پس از چند روز به او میپیوندد و زمانی که با راوی روبهرو میشود میگوید: "دیدم، فهمیدم بدون همه چیز میشود زندگی کرد ولی بدون عشق هرگز و ..."