همهچیز از یک صبح معمولی پاییزی شروع میشود؛ وقتیکه از مطب پزشک متخصص اطفال، با کِلی مدینا تماس میگیرند تا قرار ویزیتِ سلامتِ بچهاش را تأیید کند. این یک اشتباه بیرحمانه است؛ چرا که پسر او یک سال قبل برای تحصیل به کالج رفته و کِلی حسابی تنها شده است. مسئول پذیرش عذرخواهی میکند و میگوید مادر دیگری به نام کِلی مدینا در شهر وجود دارد و او احتمالاً شمارۀ آنها را اشتباهی گرفته است.
کِلی تا چند روز نمیتواند به زنی که نامش با او مشترک است، فکر نکند. آن زن در همان شهرِ او زندگی میکند، پسری دارد که هنوز میتواند نگهش دارد و همۀ زندگیاش پیشِروی اوست. کِلی نمیتواند خودش را راضی کند که دنبال او نگردد؛ در خواربارفروشی، در باشگاه ورزشی و در شبکههای اجتماعی. وقتی درنهایت آن اتفاق مهم میافتد و کِلی خارج از مطب پزشک اطفال، با این مادر مجرد برخورد میکند، کنجکاویاش بیشتر میشود. امبر گارسا از کودکی علاقۀ زیادی به نوشتن داشت و از کاغذ و قلم و هر چیزی، یک کتاب خواندنی میساخت. مطالعه و آواز خواندن، از دلمشغولیهای اوست و قهوه یکی از انتخابهایش برای نوشیدن. او همراهِ نوای موسیقی مینویسد و درمورد شخصیتهای داستانیاش، مثل افرادِ واقعی حرف میزند. گارسا همراهِ همسر و دو فرزندش، در فولسامِ کالیفرنیا زندگی میکند؛ جایی که یک امبر گارسای دیگر هم در آن زندگی میکند!