لیلیان همیشه به پایان کلاس که میرسید کمی غمگین میشد. البته از قبل انتظارش را میکشید. بااینحال این بار احساس غم بیشتری میکرد. همیشه عاشق تدریس بود، دوست داشت معلمی باشد که با هر ادویه، خاطرهای را برای شاگردانش زنده کند یا قلبی را التیام ببخشد. از نگه داشتن دانش در ذهنش مثل نگه داشتن راز، لذت میبرد و آن راز این بود که بفهمد کدام هنرجو به کدامیک از این دو نیاز دارد. هنرجوها هم با یکدیگر آشنا میشدند و با لذت شروع به شناخت هم میکردند. او میدید که زندگیهایشان چطور به هم گره میخورد و کنار هم میمانند. کِی باید دست از معلمی کشید؟