سیذارتا بسیار زود از شهر دور شدهبود و در جنگل سرگردان بود و تنها یک چیز را میدانست. میدانست که نمیتواند بازگردد و آن زندگی گذشته بود که تا چند سال گذرانده بود و چشیده و تا نزدیکی دلآشوبه بالا کشیده. آن پرنده نغمه سرا درگذشته بود. مرگ آن پرنده که سیذارتا خوابش را دیده بود پرنده درون دل خود او بود. سخت در سامسارا پایگیر شد، از همهسو دلآشوبه و مرگ را به سوی دلهره او را فرا گرفته بود و از بینوائی و از مرگ انباشته بود. چیزی در جهان نماندهبود که او را به خود بکشد یا شادکامی و آسایش بدو ببخشد.
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.