ماجرایی بیانتها بود. «پاشکا» و مادرش از باران خیس خیس شدهبودند. چندین میل پشت سر هم راه آمدهبودند. اول مزارع درو شده را زیر پا نهادهبودند. و بعد از جادههای جنگلی، آنجا که برگهای زرد به گالش پاشکا میچسبید گذشتهبودند تا اینکه سحر شدهبود. بعد از آن تازه دو ساعت تمام در هشتی تاریک دم در ایستاده بودند و به انتظار باز شدن درمانده بودند. البته در هشتی هوا از بیرون گرمتر و خشکتر بود. اما حتی آنجا هم باد زنندهای قطرات باران را با خود به درون میآورد. و همینکه کمکم هشتی از مریض پر شد «پاشکا» به جمعیت فشار آورد و صورتش را به پوستینی که بوی تند ماهی نمکسود میداد چسبانید و خوابش برد....
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.