در روزگاران قدیم پرندهای به نام «درنا» زندگی میکرد که علاقة زیادی به ستارهها داشت و هر شب مدت زیادی به آسمان خیره میشد تا به خواب برود. شبی طوفان شد و باران آمد و پس از آرام شدن طوفان دیگر اثری از ستارهها نبود. درنا بسیار غمگین بود، بنابراین برای یافتن ستارهها به راه افتاد و تعداد زیادی از آنها را در کف دریا پیدا کرد و به آسمان چسباند. اما وقتی از پایین به آنها نگاه کرد متوجه شد که همة آنها را با بینظمی بسیار چسبانده است و به همین دلیل بسیار ناراحت شد، اما دیگر کاری از دستش برنمیآمد زیرا ستارهها دیگر چسبانده شده بودند.