میرزامحسن خان پدر رفعت تجارت میکرد. به بیروت و قاهره و دهلی میرفت. پارچهی الوان، بلور و سنگ قیمتی میآورد و میبرد. رفعت خواهر و برادری هم داشت؛ همان سالها به حصبه و وبا مردند. بدر جهان، رفعت را از جان شیرین بیشتر دوست داشت. یکی یک دانه از این بغل به آن بغل میرفت. جایش همیشه روی زانوها بود.
کار و بار میرزامحسن خان سکه بود. گاه البته به انتظار رسیدن کشتی ها، چند ماهی در بیروت منتظر میماند. قوم و خویش ها میگفتند: آخر این زن و بچه را ول میکنی به امان خدا!
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.