قصه عینکم
بهقدری این حادثه زنده است که از میان تاریکیهای حافظهام روشن و پر فروغ مثل روز میدرخشد. گوئی دو ساعت پیش اتفاق افتاده هنوز در خانه اول حافظهام باقی است.
تا آنروزها که کلاس هشتم بودم خیال میکردم عینک مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگیمآبی است که مردان متمدن برای قشنگی به چشم میگذارند. دائیجان میرزا غلامرضا که خیلی به خودش ور میرفت و شلوار پاچه تنگ میپوشید و کراوات از پاریس وارد میکرد و در تجدد افراط داشت به طوری که از مردم شهرمان لقب موسیو گرفت اولین مرد عینکی بود که دیدهبودم. علاقه دائیجان در واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگیمآبان مرا در فکرم تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجددانه است که برای قشنگی به چشم میگذارند...
- از این کتاب تنها یک جلد موجود است.
از آنجایی که این کتاب قدیمی و از کتابخانههای شخصی درآمده ممکن است ورقخورده، کهنه یا گاهی با ظاهری مستعمل باشد که برای مخاطبین این دست از کتابها امری آشناست.